زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

این منم، پویا، خلاق و قدری جلوتر از خودم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

این که چی شده وبلاگ می نویسم برمی گرده به توصیه یک دوست^ که میگه این نوشتن ها مغز رو سبک می کنه و فکر رو باز!

خب من طی مدت 20 ماه گذشته یعنی از آبان 1393 درگیر یه پروژه بودم که کل زندگی و زمانم رو گرفته بود خیلی هم سعی کردم که کنارش یه حرکتی بزنم‏، مثلا زبان بخونم یا دوره طراحی سه بعدی رو تموم کنم ولی خب واقعا نشد و راضی ام که لااقل سعی خودمو کردم. حالا به هر حال این پروژه وقت گیر یه ماه دیگه تموم میشه و باز برمی گردم به روزای پر از تلاش و پیشرفت و البته آرامش و شادی بیشتر.

شروع سال گذشته یه اتفاق خوبی که افتاد این بود که نوشتم واقعا توی این یک سال چی می خوام و هر سه ماه هم یه بررسی کردم که چقدر به خواسته هام رسیدم. اواسط سال یه اتفاق خوب دیگه این بود که باز برگشتم به دانشگاه ولی خب این بار یه رشته خیلی بهتر، درسته که این دانشگاهه خیلی ضعیف تر از اون قبلیه ولی دوستش دارم چون منظم و دقیقه و این که از بقیه بالاترم باعث میشه حس خوبی داشته باشم و مدام بخوام توی تاپ لیست باقی بمونم. دقیقا از اول مهر پارسال به دلیل یه سری تغییرات، پروژه مذکور راه سخت خودش رو پیش گرفت و مجبور شدم به ناچار از همه برنامه های جانبی و حتی دانشگاه هم موقتا صرف نظر کنم ولی خب تا حد خوبی به چیزایی که می خواستم رسیدم.

(الان که رفتم دنبال دفترچه برنامه هام تا اینجا بنویسم پارسال به چیا رسیدم و برای 95 چه برنامه هایی دارم متوجه شدم که دیروز توی کتابخونه جا گذاشتمش! مرسی واقعا. خب چه میشه کرد. اگه پیدا شد توی یه پست مجزا می نویسمش)

بعد از بیست ماه دوباره دارم با خیال راحت می رم کلاس زبان. کلاسا جمعه است از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر، به حدی هم خوش می گذره که اصلا سر کلاس گذر زمان رو متوجه نمیشم. همه ش هم در حال حرف زدنم به طوری که آخر جلسه ها باید بگم ببخشید اگه تاکتیو بودم زیادی! معلم هم میگه نه بابا، مطمئن باش آخر ترم بهترین نتیجه رو می گیری ؛)

دو تا پروژه طراحی سه بعدی هم دارم که از دو سال پیش موندن و باید اینا رو انجام بدم تا مدرک دوره پیشرفته و اجازه کار بگیرم. میخوام این دو تا رو شروع کنم، امروز فهمیدم پاور کیس محترم که از دو هفته پیش سوخته رو هنوز کسی درست نکرده و دارم می رم که بدم درستش کنن. بعد از این فاینال زبان که دو هفته دیگه است، این طراحی سه بعدی و یه کلاس بازرگانی بین الملل رو ایشالا استارت می زنم. البته یه چیزی هم که باعث شده اینا رو به تعویق بندازم، امتحانای دانشگاهه. فردا آخرین امتحان این ترمه و امیدوارم خوب باشم. این ترم فقط 7 واحد امتحان دادم! علتش هم اینه که نتونستم برای روز امتحان مرخصی بگیرم با این که از سه ماه پیشش اعلام کرده بودم که این روزا رو نمیام، خب نشد. دو تا ترم خوب اگه بگذرونم می تونم تابستون بعد از سقف 100 واحد رد بشم و کارآموزی و پروژه (همه ش شد پروژه امروز) بردارم.

فعلا برم دنبال درس و زبان و اون دفترچه مفقود شده! میام و از کتاب خانم گریچن رابین، فیلم Wild Tales‏، وبلاگ هایی که می خونم، پارک و کافه های کشف شده و سایر چیزا می نویسم.

^ راستی اگه این جا رو خوندی، باید بگم مرسی بابت پیشنهادت :)

خدایا شکرت به خاطر حس خوبی که این روزا دارم. به خاطر تمام چیزای خوبی که بهمون دادی، چیزای بدی که ندادی‏، اون چیزایی که دادی و بعدا میخوای بگیری‏، اون چیزایی که ندادی و بعدا میخوای بدی و اونایی که ندادی و اصلا قرار هم نیست بدی‏، مرسی.

تا بعد ...

  • پویا خلاق
  • ۱
  • ۰

یکی از همکارانم که شرایط سخت کاری را تجربه می کرد، چندین بار به دفتر رئیس گروه مراجعه کرده بود که از این کار خوشش نمی آید و می خواهد کناره گیری کند. موافقت نکردند. آخر بدون هماهنگی قبلی تصمیم گرفت که یک هفته ای را نیاید و قدری بیشتر استراحت کند وقتی از این مرخصی برگشت او را سه روز در اتاقی تاریک بدون هیچ وسیله ای حبس کردند، تنها یک پتو داشت و یک ظرف غذا (فقط ظرف غذا، قاشق نه) و بعد از آن قرار شد برای آن که دیگر چنین تخلفی نکند پس از هر شبانه روز کار یک شبانه روز را نیز در آن اتاق بگذراند. یک هفته بعد، چند قدم دور تر  از دیواری که به قصد فرار از روی آن پریده بود، او را گرفتند و به همان اتاق تاریک برگرداندند. نیمه شب بعد از زیر در خون دیدند. ظرف غذا را شکسته بود و رگ دستش را با تیزی آن زده بود. به بیمارستان منتقل شد و زنده ماند ولی این اقدام به خود کشی را در پرونده ملی او ثبت کردند تا برای همیشه برایش سوء سابقه بماند و دیگر از این غلطا نکند.

او مرداد امسال برگه های آزادی اش را گرفت و از پیش ما رفت. اما من همچنان در همان اداره مشغول به کارم با ماهانه یک روز مرخصی و یک دلار حقوق به ازای هر 18 ساعت کار.

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

۱. داخل دفتر رئیس بود. جلسه مان که تمام شد، هنگام خروج نگاهم به کتابی در قفسه رئیس خورد. معلوم بود که هرگز آن را نخوانده و نخواهد خواند. کتابی بود با مضمون دینی درباره حقوق شهروندی. می خواستم آن را برای مدت یک هفته ای از ایشان قرض بگیرم که گفتند به مطالعه علاقه ی وافری دارند. پرسیدم بهترین مصحفی که خواندید چه بوده؟ دستی به سمت قفسه برد و کتابی را بیرون آورد. "۲۰۰۰ اسم ایرانی به همراه معنی، ویرایش جدید" !
۲. در دفترم مشغول خواندن بخش های پایانی کتاب دوازده سال بردگی، اثر سالمون نورثاب بودم که یکی از پرحرف ترین پرسنل همه چیز دان، کسی که فقط بلد است ناله کند و انتقاد، وارد دفترم شد و شروع کرد به صحبت از این که مردم اروپا هرکدام روزی چند کتاب می خوانند و ما هیچ وقت رشد نمی کنیم و ... . گفت کاش همه به اندازه او به مطالعه علاقه داشتند و آن وقت دنیا بهشت می شد. می گفت در کودکی کتابی داشته که چندین بار از اول تا آخرش را نگاه کرده، در رابطه با زندگی دایناسورها بوده و از اول تا آخرش عکس های جذاب. گفتم چه با حسرت یاد می کنی ازش. گفت چون تنها کتابی بوده که برای نمره اش دغده نداشته!!

  • پویا خلاق
  • ۱
  • ۰

تئوری های من -1

در زندگی باید ساعت هایی باشد برای هیچ کاری نکردن، برای نگران نبودن، برای زندگی کردن

  • پویا خلاق
  • ۱
  • ۰

دیوانه اى

گر هزار شعر بگویم یک تار موى تو نیست, دگران به سخره ام گیرند که دیوانه اى, کس نداند که ماه روى تو چیست...
  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

دوست معمولى

بعضى ها در مقام یک دوست معمولى بسیار بسیار خوب هستند. توقع بیش از این, باعث مى شود که از چشم بیافتند.
  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

از 24 به 25

چگونه بیست و چهار سالگی خود را به پایان ببریم و وارد بیست و پنج سالگی بشویم؟
من همیشه برای همه کارها روش خاص خودم را داشته ام. همیشه دوست داشته ام به شیوه ی خودم عمل کنم و این بار هم دقیقا همین کار را کردم!
به نظر من حدود 40 ساعت مانده به آخرهای بیست و چهار سالگی باید بروی و بعد از مدت ها برای خودت لباس و شلوار بخری و فردایش که می شود همین جمعه گذشته با بهترین و اثرگذارترین دوست تمام زندگی ات یک جای شلوغ این شهر قرار بگذاری، غافل از این که مردم تهران صبح جمعه کافه (کافی شاپ) نمی روند و همه شهر هم تعطیل است. دو یا شاید هم سه ساعت از یک کافه بسته به یک کافه بسته تر پیاده بروی (یا حتی با تاکسی دربست که خیلی تهران-بلد است) و دوست خوبت مدام از چیزهای خوب حرف بزند. :) و برای خودت زمزمه کنی:
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو ××
و بلاخره یک کافه پیدا شد‏‏، نشستیم یک دل سیر از برنامه هایمان، حل شدن یا نشدن و چیزهای خوب دیگر صحبت کردیم.
راستش یک جاهایی در لحن کلامش گم شدم. با خودم می گفتم بعضی ها چه بی اندازه و بی وقفه می توانند خوب که نه، بهترین باشند، به پاکی طینتش فکر کردم که کاملا به دور از سیاست، لجاجت و مخفی کاریست. هر چه که هست و نیست خودش است، نه ادعایی و نه تظاهری. چیزی که حالا من هم به درستی یاد گرفته ام. 
یک ظهر مانده به بیست و پنج سالگی باید به یک مهمانی گرم خانوادگی دعوت بشوی. بروی پای باربیکیو و در جوار کباب روی آتش با پسرعمویت که حسابی نخبه است از روش های به روز برای یاد گرفتن زبان، طریقه مهاجرت، کتاب ها و فیلم های خوب و البته زبان اصلی، جامعه شناسی و لینک های آموزنده حرف بزنی و پلن ها را به اشتراک بگذاری. یک دل سیر ناهار بخوری(!) و بروی ساعت ها سرگرم کتاب های داخل قفسه بشوی از داستان گرفته تا مهندسی مکانیک‏. دلت پر بکشد برای روز های خوب دانشگاه و مهندسی.
اصلا خیلی خوب و توصیه شده است که دقیقا بیست و چهار ساعت مانده به پایان بیست و چهارسالگی ات بیایی داخل هال و یک آن بووووم. برایت بادکنک بترکانند و تولد تولد بخوانند که سورپرایز بشوی. هر دو کیک تولد را پدر خودش ببرد تا بین من و خواهری دعوایی رخ ندهد! و بعد هم حتما حتما بایستی بروی پل طبیعت و هی عکس سلفی بگیری!
این ها خیلی مهم و خیلی هم جذاب است.
---
سه روز است که از 24، این عدد کامل، فاصله گرفته ام و به 25 رسیده ام که مربع است و تا 11 سال دیگر هم دیگر هم مربع کامل نداریم، این یعنی که این عزیمت خیلی خوب است :)
برعکس همیشه این روز ها یک عالمه، یک عالمه حس خوب با من است.
خوشحالم، آن قدر که انگار در آستانه تغیری مهم هستم.
احساس خوشبختی می کنم از دوستی مان که محکم تر شده.

---
××: بخشی از ترانه ای است که امروز مدام بر سر زبانم است:
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو
تو کافه های شلوغ 
گوش دادن به صدات چه لذتی داره
تو خلوت کوچه 
گرفتن دستات چه لذتی داره
.
آخ که چه دلگیره هوای من بی تو
چقدر نفس گیره قدم زدن بی تو
تو خلوت کوچه
گرفتن دستات همش دروغه... دروغ
چقدر ادامه بدم
به گم شدن تو این خیابونای شلوغ
.
چراغای رنگی
آدمای سنگی
سرفه و دلتنگی
تو کافه خالی
یه استکان چایی
کنار تنهایی
---
تمام
  
  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

به زندگیت برس

هر کسى اخلاق هاى خاص خودش رو داره و سبک زندگیش مختص خودشه. ... تحمیل عقاید, سلایق و حتى احساسات, از نظر من صلب آزادى و به نوعى توهین است. راهنمایى, امر به معروف و نهى منکر فلسفه اى مجزا دارد. :-)
  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

خشم

خشم شدید منطق را تغییر مى دهد

ارتباط اجزاى استدلال را قطع مى کند

خشم موجب پراکندگى فهم و فکر مى شود

حضرت على ع ، 

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

دنیاى سرد

دیماه ١٣٩٠ بود، ساعت ٩ شب 

زمستان سرد همدان

من و مهمان یک روزه ام از کافه بن بست به سمت چهار راه پژوهش در حال قدم زدن بودیم، از همه چیز حرف زدیم، حس نوشیدن شیرکاکائوى داغ در هواى سرد و میان حجم سکوت جاده هاى این حوالى، لذت صداى فشرده شدن برف زیر پا و حتى این آخرین کنفرانس اپل.

به چهارراه رسیدیم، ایستاد، ایستادم. بى هیچ مقدمه اى گفت که باید برود. یک تاکسى از دور خودش را رساند و او رفت.

به پارک آن طرف چهارراه رفتم. یکى دو تا از راهرو هاى اصلى پارک پارو شده بودند، جایى براى نشستن نبود. برف که نم نم مى بارید شدت گرفت. به چراغ انتهاى پارک خیره ماندم و بعد از ساعتى یک آن حس کردم ته دلم خالى شد، حسى مثل جا گذاشتن یک چیز مهم، و چه حجمى از تنهایى و حس بى نظیرش محاصره ام کرده بود.

قدم زنان رفتم، ساعت ٢ بود که به خانه رسیدم.

---

این روزها آن شخص به طور متواتر به ذهنم خطور مى کند. حتى لحن نگاهش

---

امروز رمز اینستگرمم را فراموش کرده بودم، حتى نام کاربرى ام را. یادم آمد که این اواخر ایمیل و سایر مشخصاتم را هم از حساب اینستگرم حذف کرده ام. اما هنوز راهى وجود داشت، میتوانستم با دادن نام کاربرى و مشخصات فیس بوک آن را برگردانم. براى فهمیدن نام کاربرى راهى به ذهنم رسید، که برم به اکانت یکى از آشنایان و از نظرهایى که ثبت کرده ام، آن را بفهمم. به چند صفحه اى سر زدم، چیزى نیافتم و آخر سر صفحه همین دوستم که مدت زیادى هم هست که از او بى خبرم را باز کردم. آخرین عکسش، جثه ى نحیفى بود از او، بر تخت بیمارستان و روبان نارنجى رنگى که نشسته بود بر روى عکس پروفایلش. سریع در گوگل سرچ کردم:

 orange ribbon represented for? 

جوابم را پیدا کردم:

Leukemia

یعنى سرطان خون

---

تمام

  • پویا خلاق