زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

این منم، پویا، خلاق و قدری جلوتر از خودم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «یک خاطره» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

یکی از همکارانم که شرایط سخت کاری را تجربه می کرد، چندین بار به دفتر رئیس گروه مراجعه کرده بود که از این کار خوشش نمی آید و می خواهد کناره گیری کند. موافقت نکردند. آخر بدون هماهنگی قبلی تصمیم گرفت که یک هفته ای را نیاید و قدری بیشتر استراحت کند وقتی از این مرخصی برگشت او را سه روز در اتاقی تاریک بدون هیچ وسیله ای حبس کردند، تنها یک پتو داشت و یک ظرف غذا (فقط ظرف غذا، قاشق نه) و بعد از آن قرار شد برای آن که دیگر چنین تخلفی نکند پس از هر شبانه روز کار یک شبانه روز را نیز در آن اتاق بگذراند. یک هفته بعد، چند قدم دور تر  از دیواری که به قصد فرار از روی آن پریده بود، او را گرفتند و به همان اتاق تاریک برگرداندند. نیمه شب بعد از زیر در خون دیدند. ظرف غذا را شکسته بود و رگ دستش را با تیزی آن زده بود. به بیمارستان منتقل شد و زنده ماند ولی این اقدام به خود کشی را در پرونده ملی او ثبت کردند تا برای همیشه برایش سوء سابقه بماند و دیگر از این غلطا نکند.

او مرداد امسال برگه های آزادی اش را گرفت و از پیش ما رفت. اما من همچنان در همان اداره مشغول به کارم با ماهانه یک روز مرخصی و یک دلار حقوق به ازای هر 18 ساعت کار.

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

۱. داخل دفتر رئیس بود. جلسه مان که تمام شد، هنگام خروج نگاهم به کتابی در قفسه رئیس خورد. معلوم بود که هرگز آن را نخوانده و نخواهد خواند. کتابی بود با مضمون دینی درباره حقوق شهروندی. می خواستم آن را برای مدت یک هفته ای از ایشان قرض بگیرم که گفتند به مطالعه علاقه ی وافری دارند. پرسیدم بهترین مصحفی که خواندید چه بوده؟ دستی به سمت قفسه برد و کتابی را بیرون آورد. "۲۰۰۰ اسم ایرانی به همراه معنی، ویرایش جدید" !
۲. در دفترم مشغول خواندن بخش های پایانی کتاب دوازده سال بردگی، اثر سالمون نورثاب بودم که یکی از پرحرف ترین پرسنل همه چیز دان، کسی که فقط بلد است ناله کند و انتقاد، وارد دفترم شد و شروع کرد به صحبت از این که مردم اروپا هرکدام روزی چند کتاب می خوانند و ما هیچ وقت رشد نمی کنیم و ... . گفت کاش همه به اندازه او به مطالعه علاقه داشتند و آن وقت دنیا بهشت می شد. می گفت در کودکی کتابی داشته که چندین بار از اول تا آخرش را نگاه کرده، در رابطه با زندگی دایناسورها بوده و از اول تا آخرش عکس های جذاب. گفتم چه با حسرت یاد می کنی ازش. گفت چون تنها کتابی بوده که برای نمره اش دغده نداشته!!

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

از 24 به 25

چگونه بیست و چهار سالگی خود را به پایان ببریم و وارد بیست و پنج سالگی بشویم؟
من همیشه برای همه کارها روش خاص خودم را داشته ام. همیشه دوست داشته ام به شیوه ی خودم عمل کنم و این بار هم دقیقا همین کار را کردم!
به نظر من حدود 40 ساعت مانده به آخرهای بیست و چهار سالگی باید بروی و بعد از مدت ها برای خودت لباس و شلوار بخری و فردایش که می شود همین جمعه گذشته با بهترین و اثرگذارترین دوست تمام زندگی ات یک جای شلوغ این شهر قرار بگذاری، غافل از این که مردم تهران صبح جمعه کافه (کافی شاپ) نمی روند و همه شهر هم تعطیل است. دو یا شاید هم سه ساعت از یک کافه بسته به یک کافه بسته تر پیاده بروی (یا حتی با تاکسی دربست که خیلی تهران-بلد است) و دوست خوبت مدام از چیزهای خوب حرف بزند. :) و برای خودت زمزمه کنی:
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو ××
و بلاخره یک کافه پیدا شد‏‏، نشستیم یک دل سیر از برنامه هایمان، حل شدن یا نشدن و چیزهای خوب دیگر صحبت کردیم.
راستش یک جاهایی در لحن کلامش گم شدم. با خودم می گفتم بعضی ها چه بی اندازه و بی وقفه می توانند خوب که نه، بهترین باشند، به پاکی طینتش فکر کردم که کاملا به دور از سیاست، لجاجت و مخفی کاریست. هر چه که هست و نیست خودش است، نه ادعایی و نه تظاهری. چیزی که حالا من هم به درستی یاد گرفته ام. 
یک ظهر مانده به بیست و پنج سالگی باید به یک مهمانی گرم خانوادگی دعوت بشوی. بروی پای باربیکیو و در جوار کباب روی آتش با پسرعمویت که حسابی نخبه است از روش های به روز برای یاد گرفتن زبان، طریقه مهاجرت، کتاب ها و فیلم های خوب و البته زبان اصلی، جامعه شناسی و لینک های آموزنده حرف بزنی و پلن ها را به اشتراک بگذاری. یک دل سیر ناهار بخوری(!) و بروی ساعت ها سرگرم کتاب های داخل قفسه بشوی از داستان گرفته تا مهندسی مکانیک‏. دلت پر بکشد برای روز های خوب دانشگاه و مهندسی.
اصلا خیلی خوب و توصیه شده است که دقیقا بیست و چهار ساعت مانده به پایان بیست و چهارسالگی ات بیایی داخل هال و یک آن بووووم. برایت بادکنک بترکانند و تولد تولد بخوانند که سورپرایز بشوی. هر دو کیک تولد را پدر خودش ببرد تا بین من و خواهری دعوایی رخ ندهد! و بعد هم حتما حتما بایستی بروی پل طبیعت و هی عکس سلفی بگیری!
این ها خیلی مهم و خیلی هم جذاب است.
---
سه روز است که از 24، این عدد کامل، فاصله گرفته ام و به 25 رسیده ام که مربع است و تا 11 سال دیگر هم دیگر هم مربع کامل نداریم، این یعنی که این عزیمت خیلی خوب است :)
برعکس همیشه این روز ها یک عالمه، یک عالمه حس خوب با من است.
خوشحالم، آن قدر که انگار در آستانه تغیری مهم هستم.
احساس خوشبختی می کنم از دوستی مان که محکم تر شده.

---
××: بخشی از ترانه ای است که امروز مدام بر سر زبانم است:
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو
تو کافه های شلوغ 
گوش دادن به صدات چه لذتی داره
تو خلوت کوچه 
گرفتن دستات چه لذتی داره
.
آخ که چه دلگیره هوای من بی تو
چقدر نفس گیره قدم زدن بی تو
تو خلوت کوچه
گرفتن دستات همش دروغه... دروغ
چقدر ادامه بدم
به گم شدن تو این خیابونای شلوغ
.
چراغای رنگی
آدمای سنگی
سرفه و دلتنگی
تو کافه خالی
یه استکان چایی
کنار تنهایی
---
تمام
  
  • پویا خلاق