۱. داخل دفتر رئیس بود. جلسه مان که تمام شد، هنگام خروج نگاهم به کتابی در قفسه رئیس خورد. معلوم بود که هرگز آن را نخوانده و نخواهد خواند. کتابی بود با مضمون دینی درباره حقوق شهروندی. می خواستم آن را برای مدت یک هفته ای از ایشان قرض بگیرم که گفتند به مطالعه علاقه ی وافری دارند. پرسیدم بهترین مصحفی که خواندید چه بوده؟ دستی به سمت قفسه برد و کتابی را بیرون آورد. "۲۰۰۰ اسم ایرانی به همراه معنی، ویرایش جدید" !
۲. در دفترم مشغول خواندن بخش های پایانی کتاب دوازده سال بردگی، اثر سالمون نورثاب بودم که یکی از پرحرف ترین پرسنل همه چیز دان، کسی که فقط بلد است ناله کند و انتقاد، وارد دفترم شد و شروع کرد به صحبت از این که مردم اروپا هرکدام روزی چند کتاب می خوانند و ما هیچ وقت رشد نمی کنیم و ... . گفت کاش همه به اندازه او به مطالعه علاقه داشتند و آن وقت دنیا بهشت می شد. می گفت در کودکی کتابی داشته که چندین بار از اول تا آخرش را نگاه کرده، در رابطه با زندگی دایناسورها بوده و از اول تا آخرش عکس های جذاب. گفتم چه با حسرت یاد می کنی ازش. گفت چون تنها کتابی بوده که برای نمره اش دغده نداشته!!