زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

زندگی موازی

موازی با آن چه که هستم، هم جهت با خودم

این منم، پویا، خلاق و قدری جلوتر از خودم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

یکی از همکارانم که شرایط سخت کاری را تجربه می کرد، چندین بار به دفتر رئیس گروه مراجعه کرده بود که از این کار خوشش نمی آید و می خواهد کناره گیری کند. موافقت نکردند. آخر بدون هماهنگی قبلی تصمیم گرفت که یک هفته ای را نیاید و قدری بیشتر استراحت کند وقتی از این مرخصی برگشت او را سه روز در اتاقی تاریک بدون هیچ وسیله ای حبس کردند، تنها یک پتو داشت و یک ظرف غذا (فقط ظرف غذا، قاشق نه) و بعد از آن قرار شد برای آن که دیگر چنین تخلفی نکند پس از هر شبانه روز کار یک شبانه روز را نیز در آن اتاق بگذراند. یک هفته بعد، چند قدم دور تر  از دیواری که به قصد فرار از روی آن پریده بود، او را گرفتند و به همان اتاق تاریک برگرداندند. نیمه شب بعد از زیر در خون دیدند. ظرف غذا را شکسته بود و رگ دستش را با تیزی آن زده بود. به بیمارستان منتقل شد و زنده ماند ولی این اقدام به خود کشی را در پرونده ملی او ثبت کردند تا برای همیشه برایش سوء سابقه بماند و دیگر از این غلطا نکند.

او مرداد امسال برگه های آزادی اش را گرفت و از پیش ما رفت. اما من همچنان در همان اداره مشغول به کارم با ماهانه یک روز مرخصی و یک دلار حقوق به ازای هر 18 ساعت کار.

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

۱. داخل دفتر رئیس بود. جلسه مان که تمام شد، هنگام خروج نگاهم به کتابی در قفسه رئیس خورد. معلوم بود که هرگز آن را نخوانده و نخواهد خواند. کتابی بود با مضمون دینی درباره حقوق شهروندی. می خواستم آن را برای مدت یک هفته ای از ایشان قرض بگیرم که گفتند به مطالعه علاقه ی وافری دارند. پرسیدم بهترین مصحفی که خواندید چه بوده؟ دستی به سمت قفسه برد و کتابی را بیرون آورد. "۲۰۰۰ اسم ایرانی به همراه معنی، ویرایش جدید" !
۲. در دفترم مشغول خواندن بخش های پایانی کتاب دوازده سال بردگی، اثر سالمون نورثاب بودم که یکی از پرحرف ترین پرسنل همه چیز دان، کسی که فقط بلد است ناله کند و انتقاد، وارد دفترم شد و شروع کرد به صحبت از این که مردم اروپا هرکدام روزی چند کتاب می خوانند و ما هیچ وقت رشد نمی کنیم و ... . گفت کاش همه به اندازه او به مطالعه علاقه داشتند و آن وقت دنیا بهشت می شد. می گفت در کودکی کتابی داشته که چندین بار از اول تا آخرش را نگاه کرده، در رابطه با زندگی دایناسورها بوده و از اول تا آخرش عکس های جذاب. گفتم چه با حسرت یاد می کنی ازش. گفت چون تنها کتابی بوده که برای نمره اش دغده نداشته!!

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

این منم:)

هر کاری که کردم بازخواست شدم

شرایط به نحوی پیش رفت که می بایستی برای تک تکِ قیودِ افعالم دلیلی داشته باشم، البته برای کسی مهم نبود چرا که آنها برداشت شخصی و مدِّ نظر خودشان را داشتند. اگر فعلی را انجام دادم گفتند چرا و اگر انجام ندادم باز دلیل خواستند. مرجع این فعل می توانست ساده ترین اعمال روزانه باشد. 

از هر حرف و رفتارم برداشتِ خودشان را داشتند و همان ها را مدام بر سرم زدند. (مضمون همین نوشتارم را هم نمی توانم برایشان باز بگویم. همین ها می شود پتک و بر سرم فرود می آید). 

مفهوم استقلال را از یادم بردند. مرا از خودم متنفر کردند و اعتماد به نفسم را لگدمال. دوباره آمدند و سرزنشم کردم که پس چه شد آن همه اعتماد به نفس! با تمامی جزئیات زندگی ام مخالفت کردند.

تصمیم گرفتم به انفعال. شروع کردم به دل بریدن از این دنیا و تمامی متعلقاتش. دوستانم را یک به یک از شبکه های اجتماعی و اطرافم حذف کردم. دیگر نظر و شخصِ کسی برایم مهم نبود و نیست. ریشه ی علایقم را خشکاندم. هر دو عالم را به اهلش سپردم و خود در گوشه ای به انتظار پایانم، آرام گرفتم. تصمیم گرفتم دیگر تصمیمی نگیرم.

ناراحت نیستم. غصه نمی خورم. نسبت به همه چیز و همه کس بی تفاوت شده ام. جسمم زنده است ولی روحم مدت هاست ...

این ها همه الطاف خانواده و جامعه ام نسبت به من بود. 

تمام. 17 مارس 2014

---

بعدا نوشت: امروز ۲۳ ژانویه ۲۰۱۵ \ حالا که بعد از تحمل روزهای خدمت، دوباره این مطلب رو می خونم می بینم که اون موقع ها چقدر زودرنج نالان بودم!

  • پویا خلاق
  • ۰
  • ۰

مجبورم به رفتن!

من میدونم زندگی خارج از ایران سخته. تنهایی، بی پولی و خیلی چیزای دیگه. من اینجا بمونم، حداقل میتونم تو شرکت پدرم پست بگیرم و کمِ کم ماهی (۶ ملیون) ۲۵۰۰ دلار درآمد داشته باشم.

ولی بحث یه چیزای دیگه است، اون حس استقلال خواهی، اون طعم موفقیتِ خارج از اینجا، فرار از جامعه ای که منو کوبید، ایناست که باعث میشه بخوام برم.

این جامعه در حقم خوبی نکرد، نتونست منو بفهمه. خیلی میتونستم مفید باشم اما این ها نخواستن، نذاشتن.
عاقلانه و منطقیش اینه که برم، نمونم. یه جورایی کات کنم با این کشور. آخرش میشه مثل یه شکست عاطفی، بعد از رفتنم، دپرس میشم به خاطر جامعه ای که از دستش دادم ولی باید این اتفاق میافتاد، چرا که به نفع هر دو طرفه (من و محیطم!)

کم پیش اومده که تنها برم سفر ولی از پس این یکی برمیام!


  • پویا خلاق