شرایط به نحوی پیش رفت که می بایستی برای تک تکِ قیودِ افعالم دلیلی داشته باشم، البته برای کسی مهم نبود چرا که آنها برداشت شخصی و مدِّ نظر خودشان را داشتند. اگر فعلی را انجام دادم گفتند چرا و اگر انجام ندادم باز دلیل خواستند. مرجع این فعل می توانست ساده ترین اعمال روزانه باشد.
از هر حرف و رفتارم برداشتِ خودشان را داشتند و همان ها را مدام بر سرم زدند. (مضمون همین نوشتارم را هم نمی توانم برایشان باز بگویم. همین ها می شود پتک و بر سرم فرود می آید).
مفهوم استقلال را از یادم بردند. مرا از خودم متنفر کردند و اعتماد به نفسم را لگدمال. دوباره آمدند و سرزنشم کردم که پس چه شد آن همه اعتماد به نفس! با تمامی جزئیات زندگی ام مخالفت کردند.
تصمیم گرفتم به انفعال. شروع کردم به دل بریدن از این دنیا و تمامی متعلقاتش. دوستانم را یک به یک از شبکه های اجتماعی و اطرافم حذف کردم. دیگر نظر و شخصِ کسی برایم مهم نبود و نیست. ریشه ی علایقم را خشکاندم. هر دو عالم را به اهلش سپردم و خود در گوشه ای به انتظار پایانم، آرام گرفتم. تصمیم گرفتم دیگر تصمیمی نگیرم.
ناراحت نیستم. غصه نمی خورم. نسبت به همه چیز و همه کس بی تفاوت شده ام. جسمم زنده است ولی روحم مدت هاست ...
این ها همه الطاف خانواده و جامعه ام نسبت به من بود.
تمام. 17 مارس 2014
---
بعدا نوشت: امروز ۲۳ ژانویه ۲۰۱۵ \ حالا که بعد از تحمل روزهای خدمت، دوباره این مطلب رو می خونم می بینم که اون موقع ها چقدر زودرنج نالان بودم!